قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

روزهای سخت مامان مریم

سلام به عزیز دردونه مامانی که تو این چند روز خیییییییلی اذیت شد دخترگل مامانی !  این سه روزی که گذشته اندازه سه سال به من و بابایی سخت گذشت .. فقط خدارو هزاران مرتبه شکر میکنم که بخیر و خوشی تموم شد..                                                                                            یکشنبه شب ساعت دوازه بود که یه دفه مامانی یه حالی شد .. دل درد همراه با تهوع .. خیلی جدی نگ...
6 اسفند 1393

اولین خرید واسه نی نی ناز

سلام بر دخترم .. تاج سرم .. قندعسلم  امیدوارم که مامانی رو ببخشی که امروز خیلی اذیتت کرد .. خب چیکار میکردم میخواستم واسه عشق کوچولوم خرید کنم  امروز بابایی مرخصی گرفت که بریم واست خرید کنیم .. تو رو هم با خودمون بردیم آخه خواستیم چیزایی که میخریم به انتخاب تو دخترگلم باشه صبح ساعت 9 از خونه زدیم بیرون و رفتیم چنتا از پاساژا رو گشتیم چیزی عایدمون نشد .. تا اینکه یه مغازه سیسمونی خوب پیدا کردیم و رفتیم یه خورده از وسایلا مثله چنتا تیکه لباس , وسایل بهداشتی (شامپو، روغن بچه، صابون و ... ) , قنداق فرنگی , حوله و ... خریدیم .. فروشنده گفت وسایل جدیدمون هفته دیگه میرسه ماهم گفتیم بقیه رو میذاریم ایشالا تو هفته آ...
28 بهمن 1393

مامانی سرما خورده

سلام فرشته کوچولوی مامان مامانی اینروزا حال خوبی نداره یه خورده سرماخورده   حس میکنم این حال ناخوشمم روی تو نفس مامانی هم اثر کرده آخه این چند روز کمتر شیطونی میکنی ...نکنه واسه مامانی ناراحتی!!! دخترنازم ! حداقل تو شیطونی کن تا حال مامان بهتر بشه آخه تنها دلخوشی اینروزای من همین چیزاست کاش حداقل میتونستم دارویی چیزی میخوردم که زودتر خوب بشم ولی نمیشه .. البته بعضی داروها واسه بارداری بد نیست ولی من خودم واسه اینکه پسته کوچولوی مامانی سلامتیش به خطر نیفته سعی میکنم تا جاییکه بتونم از این داروهای شیمیایی نخورم ... واسه درمان فقط از لیموشیرین ، پرتقال ، شلغم ، سوپ ، بخور اکالیپتوس و ... استفاده ...
22 بهمن 1393

حس میکنم ...

سلام عسل خانوم مامانی اینروزا دیگه تکون خوردنتو حس میکنم البته نه اونجوری که کاملا متوجه بشم که الان دستتو تکون میدی یا پاهای کوچولوتو . نه .. فقط مثه نبض میزنی و همین برام یه دنیا ارزش داره نمیدونی وقتی حست میکنم چقد خوشحال میشم ناخودآگاه لبخند شوق رو لبام میاد و قربون صدقه ت میرم مامانی هم کم کم داره توپولو میشه آخه دیگه همش داره با اشتهای زیاد غذا میخوره   و مدام در حال خواب و استراحته   که نی نی نازش رشد کنه و مشکلی نداشته باشه واسه مامانی دعا کن که توی این دوران هیچ مشکلی براش پیش نیاد و به خوبی و خوشی میوه دلش بیاد تو بغلش ...
9 بهمن 1393

اولین نشانه برکت قدم دخترم

دیشب بعد از اینکه من و بابایی خوشحال از سونو داشتیم برمیگشتیم خونه ، گوشی بابایی زنگ خورد .. یکی از همکاراش بود گفت که نتایج نظام مهندسی رو زدن اگه خونه ای برو تو سایت نتیجه منم بهم بگو... بابایی دوماه پیش این امتحانو داده بود و خیلی منتظر بود ببینم نتیجه ش چی میشه و خیلی بهش امید داشت خلاصه همینکه رسیدیم ازبس مشتاق بودم هرچه زودتر بفهمم ببینم نتیجه چی شده اجازه ندادم بابایی لب تاب رو روشن کنه با گوشیم رفتم تو سایت، اطلاعات رو وارد کردم.. دیدم نوشته "قبول پایه3" گفتم هوراااااااااااااااا .. قبول شدی گفتم عزیزم دیدی اینم از قدم خیر دخترمونه که قبول شدی همیشه شنیده بودم که دختر باعث خیر و برکت میشه...
2 بهمن 1393

سونو آنومالی و یه روز خوب ....

امروز یکی از بهترین و قشنگترین و رویایی ترین روز واسمون بود خیلی وقته منتظر این روز بزرگ بودم  یکم بهمن ماه 93  وااااااای خدای مهربون ازت ممنونم .. بالاخره به آرزوم رسیدم ..یعنی واقعا بیدارم امروز عصر من و بابایی با کلی استرس راهی مطب سونوگرافی شدیم که هم از سلامتی تو عشق مامانی باخبر شیم و هم اینکه بفهمیم فسقل مامان و بابا دخمله یا پسمل بیشتر از ما ، بقیه خونواده از جمله مامان جونا و عمه و خاله ها و ... منتظر بودن که بهشون زنگ بزنیم و خبرو بهشون بدیم خلاصه رفتیم مطب و ساعت 20:15 نوبتمون شد .. من و بابایی رفتیم داخل از دکتر پرسیدم مشکلی نیست یه خورده واسه یادگاری فیلم بگیریم گفت نه مشکل...
1 بهمن 1393

اسباب کشی

سلام جیگملی مامانی امروز یه روز تقریبا سخت خصوصا واسه بابایی بود آخه واسه اثاث کشی دست تنها بود خیییییییییلی اذیت شد .. نمیذاشت مامانی هم دست به چیزی بزنه میگفت تو فقط به فکر بچمون باش و بس ... خاله راضیه هم واسمون ناهار درست کرده بود که بعد از اسباب کشی بریم اونجا ناهار بخوریم ...کارمون تا ساعت سه طول کشید .. تو عزیزدلم دیگه خیلی گشنت شده بود و هی میزدی زیردل مامانی و بهم هشدار میدادی که از وقت غذام گذشته...  دیگه کم کم داشت حالم بد میشد    خلاصه رفتیم خونه خاله راضیه و با اشتهای خیلی زیاد غذای خوشمزه خاله رو خوردیم بعدش بابایی گفت تو یه کم استراحت کن خودم میرم بقیه وسایلارو جمع میکنم و با ماشین ...
23 دی 1393

خونه جدید

سلام بر فسقل مامان پاشو یه خبر خوب دارم برات خوابالوی مامانی خداروشکر من و بابایی خیلی زودتر از اونچیزی که فکرشو میکردیم اون خونه ای که مدنظرمون بود رو تونستیم با قیمت تقریبا مناسبی (البته با توجه به اوضاع خراب بازار) پیدا کنیم، اونم توی کوچه روبروییمون امروز عصر هم بابایی میره بنگاه که قراردادشو بنویسه ... ایشالا تا یک هفته دیگه باید اسباب کشی کنیم .. درسته یه خورده واسه مامان سخته ولی خب از طرف دیگه واسه تنوع و تغییر روحیه مونم خوبه امیدوارم که قدممون به این خونه برامون خیر باشه ...
14 دی 1393

مامانی نگرانه

سلام عشقم امروز عصر با بابایی رفتیم نتیجه آزمایشی که چند روز پیش داده بودمو بگیریم (کلسیم .. فسفر .. ویتامین دی) نتیجه رو که گرفتم دکتر آزمایشگاه یه نگاهی به نتیجه کرد و گفت مگه درد استخون داری؟ گفتم نه چطور مگه!!!! گفت آخه کمبود ویتامین دی داری خیلی ناراحت شدم .. البته از قبل حدس میزدم آخه خونمون اصلا نورگیر نیست و مامانی هم در طول روز اصلا بیرون نمیره فقط شبا که بابایی میاد خونه میرن بیرون و این خیلی بده نتیجه رو بردم که به دکترم نشون بدم اونم گفت کمبود داری باید هفته ای یه دونه قرص ویتامین D3 مصرف کنی خیلی نگران تو عزیزدلم شدم ... ایشالا قرصا رو میخورم و روزی یه ربع میرم رو پشت بوم خونه زیر نور...
8 دی 1393