سونو آنومالی و یه روز خوب ....
امروز یکی از بهترین و قشنگترین و رویایی ترین روز واسمون بود
خیلی وقته منتظر این روز بزرگ بودم
یکم بهمن ماه 93
وااااااای خدای مهربون ازت ممنونم .. بالاخره به آرزوم رسیدم ..یعنی واقعا بیدارم
امروز عصر من و بابایی با کلی استرس راهی مطب سونوگرافی شدیم که هم از سلامتی تو عشق مامانی باخبر شیم و هم اینکه بفهمیم فسقل مامان و بابا دخمله یا پسمل
بیشتر از ما ، بقیه خونواده از جمله مامان جونا و عمه و خاله ها و ... منتظر بودن که بهشون زنگ بزنیم و خبرو بهشون بدیم
خلاصه رفتیم مطب و ساعت 20:15 نوبتمون شد .. من و بابایی رفتیم داخل
از دکتر پرسیدم مشکلی نیست یه خورده واسه یادگاری فیلم بگیریم گفت نه مشکلی نیست
بابایی دوربین رو دراورد و شروع به فیلم گرفتن کرد
قلب مامانی داشت مث گنجشک میزد .. یه خورده استرس داشتم
دکتر شروع کرد به بررسی تک تک اعضای بدن کوچولوت
من و بابایی که سراپا گوش بودیم واسه اینکه ببینیم دکتر واسه جنسیتش چی میگه یه دفه دکتر گفت : دختر ...
واااااای خدا یعنی واقعا دختره .. باورم نمیشد .. همیشه برام یه رویا بود که دختر داشته باشم .. اشک شوق تو چشمام حلقه زد
بابایی هم مث من خیلی خوشحال بود و خداروشکر میکرد
خداروشکر همه چی عزیزدلمم نرمال بود
بعد از اینکه کارم تموم شد بابایی رفت که نتیجه رو از منشی بگیره ؛ من از بس ذوق زده بودم رفتم بیرون و شروع کردم به زنگ زدن به این و اون
اولین کسی که بهش خبرو دادم عمه ماندانای مهربون بود آخه اون اولین نفری بود که ازم قول گرفت که هروقت جنسیت معلوم شد اولین نفر بهش بگم
دومین نفر مامان جون (مامان مامانی) و سومین نفر هم آقاجون (بابای بابایی) بود
دیگه بعدشم خاله فاطی، خاله طاهره و ... بود . همه خوشحال شدن و بهم میگفتن آخرش همونی شد که دوس داشتی
علاوه بر اینکه من خودم دختر دوس داشتم خونواده بابایی هم چون نوه های پسرشون زیاد بود خیلی دوس داشتن که تو دیگه دختر باشی که خدا کمک کرد و بهمون تو رو داد
خلاصه روز خییییییییلی خوبی بود .. حالا دیگه میتونم راحتتر با دخترم عشقم نفسم همدمم حرف بزنم
خداجون ازت ممنونم که یه دخترناز تو دلم گذاشتی .. فقط ازت میخوام که مواظبش باشی که بسلامتی و خوشی بیاد تو بغلم