روزهای سخت مامان مریم
سلام به عزیز دردونه مامانی که تو این چند روز خیییییییلی اذیت شد
دخترگل مامانی ! این سه روزی که گذشته اندازه سه سال به من و بابایی سخت گذشت .. فقط خدارو هزاران مرتبه شکر میکنم که بخیر و خوشی تموم شد..
یکشنبه شب ساعت دوازه بود که یه دفه مامانی یه حالی شد .. دل درد همراه با تهوع .. خیلی جدی نگرفتم گذاشتمش پای بارداریم .. به بابایی گفتم تو برو بخواب تا من یه کم بهتر بشم بیام بخوابم .. دریغ از اینکه نمیدونستم بهتر که نمیشم بدترم میشم .. حال عجیب و غریبی بود .. تا اینکه تهوع شدید باعث شد بیارم بالا
گفتم حتما بخاطر این دوتا دونه چیپسی بوده که خوردم ولی نه ...
رفتم بخوابم یه لحظه حس کردم پایین سمت راست شکمم تیر میکشه گفتم حتما بخاطر فشاریه که بخاطر بالا آوردن بهم اومده ولی نه این حدسمم اشتباه بود..
دیدم دردم داره شدید و شدیدتر میشه .. بابایی رو از خواب نازش بیدار کردم گفتم منو برسون بیمارستان که الان از درد میمیرم
بابا هم فورا لباساشو پوشید .. گفتیم اول یه سر بریم بیمارستان شریعتی که مختص زنان و زایمانه دریغ از اینکه نمیدونستیم این بیمارستان خیلی بی در و پیکرتر از اونیه که فکرشو بکنیم .. خلاصه رفتیم آزمایش دادیم ولی متخصص نداشتن که بتونه درد منو تشخیص بده ولی به آپاندیس مشکوک بودن... اینو که شنیدم خیلی ترسیدم... تا ساعت پنج صبح اونجا بودیم ولی بی فایده بود .. یه خورده دردم آرومتر شد به بابایی گفتم بریم خونه یه خورده بخوابیم فردا میرم پیش دکتر متخصص
رفتیم خونه یه ساعتی خوابیدم یه لحظه از شدت درد از خواب پریدم .. بابایی رو صدا زدم گفتم پاشو بریم یه بیمارستان خصوصی که اینجوری فایده نداره
بابایی بنده خدا هم با عجله لباس پوشید و رفتیم سمت بیمارستان امام رضا .. ای کاش همون اول میرفتیم این بیمارستان
رفتیم قسمت اورژانس زنان .. فورا زنگ زدن به دکتری که تحت نظرشم گفت بستریش کنید احتمال زیاد عفونت ادراری شدید داره .. یه خورده خیالم راحت شد آخه همش میترسدم نکنه بخواد برم زیر تیغ جراحی
من و بابایی رفتیم پذیرش واسه بستریم تشکیل پرونده دادیم و برگشتیم دیدیم دکتر شمسایی (دکتری که تحت نظرشم) اومده .. یه خورده دردم آروم شده بود ..
دکتر آزمایشمو دید بعدش دست گذاشت رو شکمم گفت بین عفونت و آپاندیس شک دارم .. یه مشاوره جراحی بدین تا دقیق معلوم بشه
اینجا بود که مامانی بیچاره رسما بستری شد .. بهم سرم وصل کردن تا دکتر جراح بیاد ببینه دلیل درد من چیه
حدودای ساعت ده بود بابایی هم رفت تو شهر یه سری کارایی داشت انجام بده
ازقضا بعد از رفتنش دردم دوباره شدت گرفت .. زنگ بالای سرمو زدم پرستار اومد گفتم تورو خدا به دکتر بگین بیاد دارم از درد میمیرم .. اونم زنگ زد به دکتر گفت اگه میشه بهش مسکن بدیم تا بیای ، گفت نه به هیچ وجه مسکن ندین تا خودم بیام بتونم علت دردشو تشخیص بدم
منم همچنان درد میکشیدم تا ساعت یک ظهر که دکتر بهجتی اومد ..همینکه حالمو دید و دست گذاشت سمت راستم گفت اپاندیسشه فورا باید عمل بشه
واااااااای که چه حالی داشتم اون لحظه
میگفتم یعنی چی !!! مگه میشه با این شکم بیهوش بشم برم زیر تیغ جراحی
حس میکردم الان قلبم از سینم میزنه بیرون
زنگ زدم به بابایی گفتم زود بیا که دکتر اومده میگه باید عمل بشی خیلی ناراحت شد گفت باشه الان خودمو میرسونم
پرستار اومد لباسامو عوض کرد سوار بر ویلچر بردنم سمت اتاق عمل ..... فقط توکل کردم به خدا و رفتم
اونقد عجله ای منو بردن که بابایی هم بهم نرسید ...
اتاق عمل رو که دیدم یه لحظه ترسیدم .. اولین بارم بود این صحنه ها رو میدیم
یه خورده ترسیده بودم ولی باز سعی میکردم آروم باشم و فقط از خدا کمک بخوام
خوابیدم رو تخت اتاق عمل .. دکتر بیهوشی اومد باهام حرف زد گفت اصلا نترس امثال شما زیاد بودن .. هیچ آسیبی به خودت و بچت نمیرسه .. یه کم خیالم راحت شد
یه لحظه متوجه شدم کم کم داره بدنم مورمور میشه .. یه ماسک زدن رو بینیم و دیگه چیزی نفهمیدم
تا اینکه یه لحظه متوجه شدم یه خانومی بهم میگه اسمت چیه منم جوابشو دادم .. مثه یه خواب بود ..
بابایی رو دیدم که بالای تختمه دارن منو میبرن تو بخش ..
تا یکساعتی گیج بودم نمیتونستم چشامو باز کنم .. فقط یادمه پرستارا که میومدن بالای سرم فقط بهشون میگفتم تو رو خدا بچه م چطوره حالش .. نگران بودم تا اینکه ماما اومد و صدای قلبشو شنیدم آروم شدم
تا اون لحظه بجز من و بابایی هیشکی نمیدونست بر مامانی چی گذشته آخه معلوم نبود دردم چیه بعدشم که فهمیدیم فورا رفتم اتاق عمل...
وقتی یه خورده به هوش اومدم زنگ زدم به راضیه دخترخالم جریانو بهش گفتم شوکه شده بود اصلا نمیتونست درک کنه یعنی چی ..
گفت همین الان میام پیشت.. به طاهره و فاطمه خواهرام زنگ زدم جریانو گفتم خیلی ناراحت شدن .. گفتم فقط فعلا به مامانم نگین چون میدونم نگران میشه تا فردا که یه خورده بهتر شدم خودم بهش میگم
من رو تخت همچنان نیمه بهوش بودم و بابایی کنارم نشسته بود .. یکساعتی گذشت که خاله راضیه اومد پیشم ..
بعدشم آقا علی شوهر خاله راضیه از سرکار که برگشت اومد اونجا .. منم اونقد بیحال بودم که هی خوابم میبرد و هی بیدار میشدم
تا ساعت ده شب بابایی و آقا علی اونجا بودن .. به بابایی گفتم شما برید خونه استراحت کنید راضیه پیشم میمونه .. اونا هم رفتن
ولی از اونجاییکه بابایی نگرانم بود زنگ زد گفت تو خونه نمیتونم بمونم میخوام بیام بیمارستان پشت در بشینم .. گفتم اصلا حرفشم نزن .. راحت بگیر بخواب منم خوابم میاد الان میخوابم تا صبح .. اصلا تو فکر من نباش
اونشب یه دو ساعتی خوابیدم بعدش همش بیدار بودم .. راضیه بیچاره هم پابه پای من بیدار بود تا صبح .. هرکاری میکردیم صبح نمیشد
صبح زود بابایی اومد خاله راضیه رو برد خونشون استراحت کنه خودش برگشت پیشم
همچنااااااان خونواده ها در جریان عمل من نبودن ..
ساعت 9 صبح بود که به بابایی گفتم دیگه زنگ بزنیم به خونواده ها بگیم .. قبول کرد
منم زنگ زدم به مامانم یه جوری جریانو گفتم که ناراحت نشه ولی بازم خیلی نگران شد گفت میخوام بیام بندر گفتم اصلا لزومی داره راضیه پیشمه یه چند روز دیگه خوب میشم
بعدش بابایی زنگ زد به مامانش .. شوکه شدن و کلی ناراحت
کم کم دیگه همه داشتن باخبر میشدن و گوشی من و بابایی به صدا درمیومد
آخ ببخشید یادم رفت از تو دخمل نازم بگم که تکون خوردنات خیلی زیاد شده بود نمیدونم بخاطر این بود که آپاندیس مامانی رو که برداشتن جات بازتر شده بود که اینقد شیطونی میکردی یا واقعا داشتی اذیت میشدی
هر چند ساعتی یه بار ماما میومد صدای قلبتو گوش میدادم و از سلامتیت باخبر میشدم .. لحظه شیرینی بود
حدود 30 ساعت بود که مامانی و دخملش غذاشون فقط سرم بود و بس
دیگه داشتم ضعف میکردم .. دکتر جراح ساعت یک ظهر اومد گفت بهش مایعات بدین اگه تا عصر استفراغ نکرد مرخصش کنید .. منم مث قحطی زده ها شروع کردم به خوردن سوپ
ساعت چهار بود که خاله فروغ و شوهرش اومدن ملاقاتم بعدشم عمه زینب (دخترعمه بابایی) و شوهرش اومدن .. بابایی هم کم کم درگیر کارای مرخصی شد
ساعت شش عصر روز سه شنبه 93/12/5 از بیمارستان امام رضا مرخص شدم همراه با بابایی و عمه مریم (عمه بابایی) رفتیم خونمون .. قراره تا یه خورده حالم خوب بشه اون پرستارم باشه
تو بندرعباس اقوام زیاد داریم و همه کم کم مطلع شده بودن .. شب اول که اومدم خونه خیلی حالم خوب نبود و یه عالمه مهمون برامون اومد .. به زور پیششون نشسته بودم .. خاله راضیه بنده خدا کلا خودش مسیول آشپزخونه و پذیرایی بود...
اونشب از درد تا صبح بیدار بودم فقط ساعت هفت صبح تونستم یه ساعتی بخوابم ..
ببخشید که نوشته هام طولانی شد ولی گفتم بهتر اینه که بنویسم تا بماند در یادها
فقط خدارو شکر میکنم که من و نی نی نازم بسلامتی از زیر این تیغ تیز گذشتیم و دوباره به زندگی عادیمون برگشتیم
از خدا میخوام که همه مامانا سالم باشن و نی نی هاشون صحیح و سالم بیان تو بغلشون