قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

تولد بابایی

سلام گلکم دلبرکم عزیزکم امروز یه روز خیییییلی خوبیه!!! خیییییییییییییییییلی خووووووووووووووب .. آخه خدا 31 سال پیش تو همچین روزی مهربونترین مخلوقش رو هدیه داد به مامان جون تا ازش مراقبت کنه، بزرگش کنه وقتی 28ساله شد بشه همسر مامانی و وقتی 31سالش شد بشه بابای دخترم...                                                                     بله گلکم امروز تولد بابایی مهربونته ...  بابایی که توی این سه سال زندگی مشترکش با مامانی یه دنیا مهر و...
20 مرداد 1394

واکسن دوماهگی

امروز بابای مهربون مرخصی گرفت تا دختر نازمو ببریم واکسن دوماهگیشو بزنیم .. وای که از چند روز پیش همش استرس زدن این واکسنو داشتم ؛ آخه همه میگفتن خیلی درد داره و تب شدید میگیرن ..خیلی ترسیده بودم نکنه یه وقت خدایی نکرده تبش بره بالا اونوقت چیکار کنم                                           ساعت 9:30 صبح به پری گلی 10قطره استامینوفن دادم و راهی شبکه بهداشت شدیم .. اول وزنت کردن 5700 بودی ، قدت 58 و دورسرت 39 بود.. بعدشم گذاشتمت رو تخت که واکسنت بزنن..تو نفسمم تو خواب خوش بودی ..  خانومه چندبار بینیتو گرفت...
18 مرداد 1394

مهمونای عزیز تو بندرعباس

سلام به همگی خصوصا دخترم تاج سرم اولین مهمونی که بندر اومدن پیش دخترم و خیلی برامون عزیزن خاله راضیه (دخترخاله مامانی) و شوهرش عمو علی بودن .. خاله راضیه اینجا خیلی بدرد مامانی میخوره .. اونموقع که تو توی دلم بودی کلی خاله تو زحمت میافتاد .. ایشالا بتونیم جبران کنیم براش اینم چنتا از عکسای اونشب (2 مرداد 94 ):     تازه این لباس خوشکلم واسه دخترم آورد .. دستش درد نکنه :   چند شب بعدشم عمه زینب ( دخترعمه بابایی) و شوهرش و عمه مریم (عمه بابایی) اومدن کادویی دخملم .. یه پلاک خوشکل برات آوردن : راستی عمه زینبم یه نی نی کوچولوی پسمل تو دلش داره که یکی دوماه دیگه میاد پ...
17 مرداد 1394

دوماهگیت مبارک

           دو ماهگیت مبارک قند عسل مامان و بابا    فـــــــــــــــــدای دختر نازم بشم مــــــــــــن  اینم چنتا از عکسای پرنسسم در دوماهگیش :   ...
16 مرداد 1394

گهواره برقی

دختر نازم !!!  تو  این چند روزی که اومدیم بندر ، برنامه خوابت حسابی تغییر کرده.. روزا خواب ، شبا تا ساعت سه بیدار ... مامانی بیچاره هم با چشمانی سرشار از خواب چرت زنان باهات بازی میکنه و لالایی میخونه  بیخوابیهای شبانه و بدخوابی روزانه ت حسابی مامانی رو خسته کردی طوری که نه زانو براش مونده، نه کمر ، نه دست  واقعا خستم کردی .. مخصوصا برا خوابیدنت که عادت کردی حتما باید تو بغلم یا سرپام تکونت بدم بخاطر همین به بابایی گفتم که باید گهواره برقی برات بگیریم چون واقعا به هیچ کاریم نمیرسیدم..بابایی هم که قربونش برم هیچوقت " نه" نمیگه فورا قبول کرد ..  خلاصه دیشب اماده شدیم رفتیم از فروشگاه سیسمونی "سیمب...
5 مرداد 1394

پیش بسوی بندر

دیروز صبح زود ساعت 6 من و دخمل گلم آماده شدیم که باهم دیگه سه نفری بریم سمت بندرعباس ..  میدونم که برا مامان جون واقعا سخت بود که بعد از اینهمه وابستگی که تو این مدت به دخملم پیدا کرده بود بخواد این جدایی رو تحمل کنه ولی خب کاریش نمیشه کرد بالاخره هرکی باید بره سر خونه و زندگیش ساعت شش از مامان جون و آقاجون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه آقاجون حاجی تا یه سری وسایلم اونجا بود برداریم و بریم .. ماشین بابایی پر پر بود فقط به زور تونستیم یه جایی واسه تو نازگلم خالی کنیم که بتونی توی این مسیر طولانی 800کیلومتری استراحت کنی .. ساعت هفت از آقاجون حاجی و مامان جون زری خدافظی کردیم و رفتیم . . دخترم  قربونش برم تا شیراز کلا ...
30 تير 1394

چهل روزگی دخترم و اومدن بابایی

سلام قند عسلم امروز پنجشنبه 25 تیرماه دو تا مناسبت خوب هست : یکی اینکه دخترم چهل روزش تموم میشه و دوم اینکه بابایی بعد از یکماه دوری، از بندر برگشت پیشمون که چند روزی بمونه بعدش دیگه باهم دیگه برگردیم سر خونه و زندگیمون... میدونی وقتی برگردم بندر دقیقا 4ماهه که مامانی دور از خونه بوده و بابایی رو تنها گذاشته .. مقصر اصلی هم تو دختر نازم بودی وگرنه من هیچوقتی اینقدرررررر از بابایی دور نبودم  ولی خب ارزششو داشت آخه حالا دیگه خیالم راحته که برگردم بندر تو خونه یه همدم دارم یه دخمل ناز دارم   که میتونم باهاش حرف بزنم بازی کنم .. خوشحالم خییییییییلی زیاااااااااااااد  بله نازگلم امروز صبح ساعت ده بابا...
25 تير 1394