تولد بابایی
سلام گلکم دلبرکم عزیزکم
امروز یه روز خیییییلی خوبیه!!!
خیییییییییییییییییلی خووووووووووووووب ..
آخه خدا 31 سال پیش تو همچین روزی مهربونترین مخلوقش رو هدیه داد به مامان جون تا ازش مراقبت کنه، بزرگش کنه وقتی 28ساله شد بشه همسر مامانی و وقتی 31سالش شد بشه بابای دخترم...
بله گلکم امروز تولد بابایی مهربونته ... بابایی که توی این سه سال زندگی مشترکش با مامانی یه دنیا مهر و محبت و صمیمیت تقدیمش کرد و در خوشیها و ناخوشیها از لحظه لحظه زندگی باهمدیگه لذت بردن...
اگرچه امسال بخاطر وجود تو دخمل نازم نتونستم برم بیرون واسه بابایی کادو بخرم ولی خب حداقل برا اینکه بهش نشون بدم که در هر شرایطی بیادش هستم تصمیم گرفتم صبح که تو خوابت سنگینه یه ریسکی بکنم و تو رو تنها بذارم و برم تا قنادی که تقریبا نزدیکمونه و یه کیک بگیرم و برگردم
کلی استرس داشتم آخه مجبور بودم چاره ای جز این نداشتم .. بدو بدو رفتم قنادی یه کیک تولد خریدم با عجله برگشتم خونه .. یه نیم ساعتی شد .. و تو قندعسلم همچنان در خواب نازت بود
عصری قبل از رسیدن بابا روی میز رو چیدم .. در ضمن من هنوز بهش تبریک نگفته بودم خواستم سورپرایزش کنم .. اینم میزی که چیدم قبل از رسیدن بابا :
بابایی از راه رسید .. من و پرنیان خانوم رفتیم به استقبالش و گفتیم : " تولدت مبارک بابایی "
اصلا فکرشم نمیکرد .. آخه با خودش فکر کرده بود آره امسال خانومم بخاطر اینکه درگیر پرنیانه تولدمو فراموش کرده حتی یه تبریکم بهم نگفته چه برسه ...
بله دیگه اینجوری شد که تونستیم تو این روز بزرگ بابایی رو خوشحال کنیم و بهش بگیم که همیشه و در همه حال بیادت هستیم .. ایشالا که سالیااااان سال سایه بابای مهربون بالای سرمون باشه و باهم دیگه زندگی خوب و خوشی داشته باشیم .. امسالم که اولین سال حضور دخترم در جشن تولدت باباییش بود کلی عکس باهمدیگه انداختن اینم یکی از اون عکساس :
اینجا هم دیگه خسته شده بودی و خوابت میومد و نق نق میکردی: