پیش بسوی بندر
دیروز صبح زود ساعت 6 من و دخمل گلم آماده شدیم که باهم دیگه سه نفری بریم سمت بندرعباس .. میدونم که برا مامان جون واقعا سخت بود که بعد از اینهمه وابستگی که تو این مدت به دخملم پیدا کرده بود بخواد این جدایی رو تحمل کنه ولی خب کاریش نمیشه کرد بالاخره هرکی باید بره سر خونه و زندگیش
ساعت شش از مامان جون و آقاجون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه آقاجون حاجی تا یه سری وسایلم اونجا بود برداریم و بریم .. ماشین بابایی پر پر بود فقط به زور تونستیم یه جایی واسه تو نازگلم خالی کنیم که بتونی توی این مسیر طولانی 800کیلومتری استراحت کنی ..ساعت هفت از آقاجون حاجی و مامان جون زری خدافظی کردیم و رفتیم ..
دخترم قربونش برم تا شیراز کلا خواب بود.. شیراز بلند شد بهش شیر دادم دوباره خوابید تا ساعت دوازده که رسیدیم نزدیکای فسا .. امامزاده اسماعیل پیاده شدیم زیر درخت جا پهن کردیم یه خورده استراحت کردیم به دخترمم شیر دادم بعدش راه افتادیم .. اینم دو تا از عکسایی که اونجا تو بغل بابایی بودی ازت گرفتم:
ساعت 2:30 رسیدیم داراب .. از رستوران گلها دو دست چلوکباب گرفتیم خوردیم و راه افتادیم .. عزیزدلم تو که کلا خواب بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی
حدودای ساعت 7 عصر بود که خورد و خسته از این مسیر طولانی رسیدیم خونه .. چقددددددددد هوا گرم و شرجی بود..تا از پارکینگ خودمو رسوندم خونه پکیدم از گرما .. سرتاپام خیس عرق شد
وای که چقد دلم برا خونمون تنگ شده بود .. خوشحال بودم بعد از چهار ماه دوباره برگشتم خونمون .. واقعا هیچ جا مثه خونه آدم خودش نمیشه
بلههههههههه حالا دیگه من بودم و دخترگلم و بابایی مهربون ..
بابایی بیچاره با این حال خستش باید اینهمه وسایل رو از پله ها تو این هوای گرم بالا میاورد..حالشم اصلا خوب نبود .. رنگش شده بود مثه گچ
بهش گفتم فقط وسایلی که باید بره تو یخچالو بیار بالا بقیه رو سرفرصتی بیار گوش نداد .. تا اینکه یه دفه حالش بد شد و کنار در افتاد زمین
یا مسموم شده بود از غذایی که تو راه خورده بود یا هم اینکه در اثر خستگی زیاد و گرمی هوا فشارش حسابی افتاده بود
خلاصه اونشب بابایی حالش خوب نبود ، مامانی هم شدید خسته بود ولی دخترگل ما تازه بیدار شده بود .. آخ که چه شبی بود تا ساعت 4 پای تو دخترم بیدار بودم تا اینکه بالاخره بعد از گریه های فراوون خوابت برد