قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

پیش بسوی بندر

1394/4/30 11:7
نویسنده : مامان مریم
392 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح زود ساعت 6 من و دخمل گلم آماده شدیم که باهم دیگه سه نفری بریم سمت بندرعباس ..niniweblog.com میدونم که برا مامان جون واقعا سخت بود که بعد از اینهمه وابستگی که تو این مدت به دخملم پیدا کرده بود بخواد این جدایی رو تحمل کنه ولی خب کاریش نمیشه کرد بالاخره هرکی باید بره سر خونه و زندگیش

ساعت شش از مامان جون و آقاجون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه آقاجون حاجی تا یه سری وسایلم اونجا بود برداریم و بریم .. ماشین بابایی پر پر بود فقط به زور تونستیم یه جایی واسه تو نازگلم خالی کنیم که بتونی توی این مسیر طولانی 800کیلومتری استراحت کنی ..ساعت هفت از آقاجون حاجی و مامان جون زری خدافظی کردیم و رفتیم ..niniweblog.com

دخترم  قربونش برم تا شیراز کلا خواب بود.. شیراز بلند شد بهش شیر دادم niniweblog.comدوباره خوابید تا ساعت دوازده که رسیدیم نزدیکای فسا .. امامزاده اسماعیل پیاده شدیم زیر درخت جا پهن کردیم یه خورده استراحت کردیم به دخترمم شیر دادم بعدش راه افتادیم .. اینم دو تا از عکسایی که اونجا تو بغل بابایی بودی ازت گرفتم:

 

 

ساعت 2:30 رسیدیم داراب .. از رستوران گلها دو دست چلوکباب گرفتیم خوردیم و راه افتادیم .. عزیزدلم تو که کلا خواب بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردیniniweblog.com

حدودای ساعت 7 عصر بود که خورد و خسته از این مسیر طولانی رسیدیم خونه .. چقددددددددد هوا گرم و شرجی بود..تا از پارکینگ خودمو رسوندم خونه پکیدم از گرما .. سرتاپام خیس عرق شدکلافه

وای که چقد دلم برا خونمون تنگ شده بود .. خوشحال بودم بعد از چهار ماه دوباره برگشتم خونمون .. واقعا هیچ جا مثه خونه آدم خودش نمیشه

بلههههههههه حالا دیگه من بودم و دخترگلم و بابایی مهربون ..

بابایی بیچاره با این حال خستش باید اینهمه وسایل رو از پله ها تو این هوای گرم بالا میاورد..حالشم اصلا خوب نبود .. رنگش شده بود مثه گچniniweblog.com

بهش گفتم فقط وسایلی که باید بره تو یخچالو بیار بالا بقیه رو سرفرصتی بیار گوش نداد .. تا اینکه یه دفه حالش بد شد و کنار در افتاد زمین 

یا مسموم شده بود از غذایی که تو راه خورده بود یا هم اینکه در اثر خستگی زیاد و گرمی هوا فشارش حسابی افتاده بود

خلاصه اونشب بابایی حالش خوب نبود ، مامانی هم شدید خسته بود ولی دخترگل ما تازه بیدار شده بود .. آخ که چه شبی بود تا ساعت 4 پای تو دخترم بیدار بودم تا اینکه بالاخره بعد از گریه های فراوون خوابت بردniniweblog.com

پسندها (2)

نظرات (2)

بهاربانو
22 مرداد 94 12:45
الهیییییی... چقدر این دختر گلابتون ناز و خشگله...حال نی نی و خودتون بهتره الآن؟
خاله مژگان
22 مرداد 94 14:25
سلام چه نی نیه نازی وای مامانی تو این گرما سخته با یه نی نی 800 کیلومتر مسافرت. اما شکر دختری اذیتتون نکرد و خونه ی خودتونین. خونه ی آدم براش بهشته. ان شاالله که بابای نی نی هم حالشون خوب شده باشن مهمون جوجوی منم بشین