قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

مهمونای عزیز تو بندرعباس

سلام به همگی خصوصا دخترم تاج سرم اولین مهمونی که بندر اومدن پیش دخترم و خیلی برامون عزیزن خاله راضیه (دخترخاله مامانی) و شوهرش عمو علی بودن .. خاله راضیه اینجا خیلی بدرد مامانی میخوره .. اونموقع که تو توی دلم بودی کلی خاله تو زحمت میافتاد .. ایشالا بتونیم جبران کنیم براش اینم چنتا از عکسای اونشب (2 مرداد 94 ):     تازه این لباس خوشکلم واسه دخترم آورد .. دستش درد نکنه :   چند شب بعدشم عمه زینب ( دخترعمه بابایی) و شوهرش و عمه مریم (عمه بابایی) اومدن کادویی دخملم .. یه پلاک خوشکل برات آوردن : راستی عمه زینبم یه نی نی کوچولوی پسمل تو دلش داره که یکی دوماه دیگه میاد پ...
17 مرداد 1394

دوماهگیت مبارک

           دو ماهگیت مبارک قند عسل مامان و بابا    فـــــــــــــــــدای دختر نازم بشم مــــــــــــن  اینم چنتا از عکسای پرنسسم در دوماهگیش :   ...
16 مرداد 1394

گهواره برقی

دختر نازم !!!  تو  این چند روزی که اومدیم بندر ، برنامه خوابت حسابی تغییر کرده.. روزا خواب ، شبا تا ساعت سه بیدار ... مامانی بیچاره هم با چشمانی سرشار از خواب چرت زنان باهات بازی میکنه و لالایی میخونه  بیخوابیهای شبانه و بدخوابی روزانه ت حسابی مامانی رو خسته کردی طوری که نه زانو براش مونده، نه کمر ، نه دست  واقعا خستم کردی .. مخصوصا برا خوابیدنت که عادت کردی حتما باید تو بغلم یا سرپام تکونت بدم بخاطر همین به بابایی گفتم که باید گهواره برقی برات بگیریم چون واقعا به هیچ کاریم نمیرسیدم..بابایی هم که قربونش برم هیچوقت " نه" نمیگه فورا قبول کرد ..  خلاصه دیشب اماده شدیم رفتیم از فروشگاه سیسمونی "سیمب...
5 مرداد 1394

پیش بسوی بندر

دیروز صبح زود ساعت 6 من و دخمل گلم آماده شدیم که باهم دیگه سه نفری بریم سمت بندرعباس ..  میدونم که برا مامان جون واقعا سخت بود که بعد از اینهمه وابستگی که تو این مدت به دخملم پیدا کرده بود بخواد این جدایی رو تحمل کنه ولی خب کاریش نمیشه کرد بالاخره هرکی باید بره سر خونه و زندگیش ساعت شش از مامان جون و آقاجون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه آقاجون حاجی تا یه سری وسایلم اونجا بود برداریم و بریم .. ماشین بابایی پر پر بود فقط به زور تونستیم یه جایی واسه تو نازگلم خالی کنیم که بتونی توی این مسیر طولانی 800کیلومتری استراحت کنی .. ساعت هفت از آقاجون حاجی و مامان جون زری خدافظی کردیم و رفتیم . . دخترم  قربونش برم تا شیراز کلا ...
30 تير 1394

چهل روزگی دخترم و اومدن بابایی

سلام قند عسلم امروز پنجشنبه 25 تیرماه دو تا مناسبت خوب هست : یکی اینکه دخترم چهل روزش تموم میشه و دوم اینکه بابایی بعد از یکماه دوری، از بندر برگشت پیشمون که چند روزی بمونه بعدش دیگه باهم دیگه برگردیم سر خونه و زندگیمون... میدونی وقتی برگردم بندر دقیقا 4ماهه که مامانی دور از خونه بوده و بابایی رو تنها گذاشته .. مقصر اصلی هم تو دختر نازم بودی وگرنه من هیچوقتی اینقدرررررر از بابایی دور نبودم  ولی خب ارزششو داشت آخه حالا دیگه خیالم راحته که برگردم بندر تو خونه یه همدم دارم یه دخمل ناز دارم   که میتونم باهاش حرف بزنم بازی کنم .. خوشحالم خییییییییلی زیاااااااااااااد  بله نازگلم امروز صبح ساعت ده بابا...
25 تير 1394

گریه های شبانه و نفس تنگی

چند روزیه که دخترم از حدودای عصر شروع میکنی به گریه کردن تا اخرشب که خوابت میره ... دکتر گفت کولیکه و تا چهارماهگی ادامه داره ..تنها علاجش بغل کردنته از همه بدتر اینکه شب که میشه تو خواب یه دفه نفست میگیره اونقد که از خواب بیدارت میکنه و گریه میکنی ... خیلی نگرانتم... پیش دوتا دکتر بردمت گفتن طبیعیه خوب میشه ولی وقتی دیدم داره حادتر میشه بازم خاله فاطی رو زحمت دادیم .. برامون پیش فوق تخصص گوارش نوبت گرفت که ببرمت ببینم مشکلت چیه یکشنبه صبح 14 تیر با عمو حسین رفتیم شیراز که عصری ببرمت پیش دکتر .. اینم عکس اونروزته که تو ماشین تا شیراز خواب بودی :   عصری ساعت 5 عمو حمید ما رو برد درمانگاه امام...
16 تير 1394