قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

زردی دخترکم

1394/3/24 14:34
نویسنده : مامان مریم
363 بازدید
اشتراک گذاری

روز بعد از تولدت دکتر اطفال اومد واسه معاینه بچه ها..

یه دستی روی پوست شکم دخترم کشید زرد شد گفت باید آزمایش بده ببینم زردیش چنده .. واااای چه مکافاتی..خداخدا میکردم زردی نداشته باشه

مامان جون و خاله فاطی بردنت آزمایشگاه ازت آزمایش گرفتن بیلی روبینت رو 8 بود..دکتر گفت امشب بذاریمت زیر مهتابی فردا دوباره ازت ازمایش بگیریمniniweblog.com

ساعت 3بعدظهر مرخص شدیم و رفتیم خونه خاله فاطی .. مامانی دردش زیاد شده بود و مدام مسکن استفاده میکردniniweblog.com

اینم عکس همون عصریه که اومدیم خونه خاله فاطی .. قنداقت کردیم که راحت بخوابی :

بابایی هم رفت و یه مهتابی برات کرایه کرد که بذاریمت زیرش ولی متاسفانه اونشب اونقد گریه میکردی niniweblog.com که وقتی میذاشتیمت زیر نور یه لحظه آروم نمیگرفتی

نمیدونستیم چته .. niniweblog.comتا اینکه نصف شب بابایی رو فرستادیم داروخونه برات شیرخشک گرفت همینکه بهت دادیم اونقد با ولع میخوردی که دلم برات سوخت و اونموقع فهمیدیم که عسل مامان از شدت گشنگی گریه میکرده ..niniweblog.comهمینکه شیرو خوردی خوابیدی تا صبحniniweblog.com

راستی همونشب بود که یه خبر خیلی بد و شوکه کننده بهمون رسید اونم خبر مرگ خواهر دومادمون بود .. بیچاره تصادف کرد ..اصلا باورمون نمیشد

خدا رحمتش کنه

فردای اون شب یعنی دوشنبه 18خرداد خاله فاطی و بابایی تو رو بردن بیمارستان زینبیه واکسنتو بزنن..

دو ساعت بعد تماس گرفتن که ازمایش زردی از دخترم گرفتن 13 بوده باید بستری بشه

 

دردسری شد نگفتنی ؛  از یه طرف مامانم اینا باید میرفتن واسه مراسم تشییع از اینطرفم که پرنیان باید بستری میشد منم که با این شکم پاره باید میرفتم پیشش

خلاصه اوضایی بود .. مجبور شدیم مامان و بابام و حمید و مهدیس رفتن نوراباد واسه مراسم ، منو بابایی و خاله فاطی هم رفتیم بیمارستان

خیلی روزای سختی بود ... دوس ندارم بهش فکر کنم

فقط اینو بگم که از روز دوشنبه تا جمعه ما درگیر بیمارستان بودیم .. جمعه ظهر ساعت 12 مرخص شدیم و از همون راه رفتیم نوراباد ..

اینم عکس یک روز قبل از مرخص شدنت بود که من و بابایی باهم اومدیم پیشت .. منکه هر روز برا شیر دادن میومدم پیشت ولی بابایی نمیتونست بیاد ببینت تا روز آخر فهمیدیم که هر روز از ساعت 3 تا 4 وقت ملاقات واسه باباهاس ..وقتی بابایی فهمید ناراحت شد که چرا تا الان نمیدونسته آخه کلی دلتنگت بود :

اینم عکس اونروزیه که دخترم بعد از کلی زیر مهتابی بودن مرخص شد و توی ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم نوراباد..تازه دخترم از روزی رفت زیر نور مهتابی پوستش تیره شد

 

 

وقتی رسیدیم نوراباد واسه ناهار رفتیم خونه آقاجون حاجی (بابای بابایی ) .. همه کلی منتظر بودن که دومین نوه دختریشونو ببینن و کلی هم ذوق کردن .. در ضمن باباجون زحمت کشیدن و یه دونه گوسفند واسه دخترم قربونی کردن ..

 

پسندها (2)

نظرات (0)