روز تولد زیباترین فرشته دنیا
روز شنبه مورخ 94/3/16 ساعت 4 عصر بود که من و بابایی به همراه مامان جون (مامان مامانی) و خاله فاطی و مهدیس شیطون راهی بیمارستان ام آر آی شدیم که تو دختر خوشکلمو بدنیا بیاریم..
مامانی هم سرشار از استرس بود هرکاری میکردم که حواسمو پرت کنم مگه میشد
خلاصه بابایی و خاله فاطی رفتن دنبال کارای بستری .. یه ساعتی طول کشید
تا اینکه رفتیم قسمت زنان و زایمان که آماده عمل بشم .. البته اینم بگم که اول یه خورده گیر دادن به اینکه چون مورد اورژانسی نداری نمیتونیم اجازه عمل بهتون بدیم خلاصه یه شوکی هم بهم وارد کردن ولی خب با دکترم تماس گرفتن هرطوری بود دکترم تونست راضیشون کنه
لباس عمل رو پوشیدم بهم سوند وصل کردن و بهمراه پرستار و خاله فاطی رفتیم سمت اتاق عمل .. قلب مامانی داشت از سینش میزد بیرون ..رنگم پریده بود طوریکه پرستار هم متوجه شد گفت چیه ترسیدی؟؟
قبل از ورود به اتاق عمل ، دکتر بیهوشی ازم پرسید آخرین بار کی بیهوشی گرفتی؟ گفتم سه ماه پیش برا عمل آپاندیسم ..گفت خب پس بهتره بازم بیهوشی بگیری
از یه طرف خوشحال بودم چون دیگه استرسم کم میشد چون تو اتاق عمل چیزی رو نمیدیدم ولی از طرفی هم دوس داشتم بی حس بشم چراکه میگن بیهوشی بمرور باعث کم هوشی میشه ولی بالاخره باید حرف دکتر رو پذیرفت حتما اون صلاح کار رو بهتر میدونه
بله ... مامانی ساعت 6 عصر رفت تو اتاق عمل و آماده شد که دخترگلش رو از دلش بیرون بیارن و بذارن تو بغلش
بعد از اینکه دکتر روانفر گل ( واقعا دوست داشتنیه) اومد یه احوالپرسی باهام کرد به ساعت نگاه کردم ساعت 18:30 بود که بعدش بیهوش شدم ..وقتی به هوش اومدم اولین نفری رو که دیدم مامانم بود و بجای اینکه حال دخترمو بپرسم اولین چیزی که بهش گفتم این بود که : دیدی آخرش بیهوشم کردن
خیلی احساس درد نمیکردم .. فقط یادمه وقتی بردنم تو اتاق ، یکی از پرستارا گفت : " واااای عزیزم نگاه کن داره دستشو میخوره گشنشه " .. تو دختر نازمو میگفتن .. اولین لحظه که دیدمت یه حس خیلی خوبی داشتم ..هرچند مواد بیهوشی نمیذاشت زیاد بهت توجه کنم آخه آدم تا دو روز کلا گیجه
وقتی گذاشتنت کنار سینم یه دفه با حرص زیاد تند تند شروع کردی به مک زدن دریغ از اینکه ما نمیدونستیم دخملم سیر نمیشه و باید بهت شیرکمکی میدادیم و ندادیم
در همین حین مامان جون زری (مامان بابایی) از راه رسید و شب تو بیمارستان پرستارم بود تا صبح که اون یکی مامان جون اومد ...
راستی بابایی هم که اونقد ذوق تو رو داره که شب تو بیمارستان بود و دزدکی اومد تو اتاق پیشمون .. ساعت یک شب بود که پرستارا بیرونش کردن
اینم چنتا از عکسای اولین روز تولدت :