قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

روز تولد زیباترین فرشته دنیا

1394/3/16 22:43
نویسنده : مامان مریم
322 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه مورخ 94/3/16 ساعت 4 عصر بود که من و بابایی به همراه مامان جون (مامان مامانی) و خاله فاطی و مهدیس شیطون راهی بیمارستان ام آر آی شدیم که تو دختر خوشکلمو بدنیا بیاریم..niniweblog.com

مامانی هم سرشار از استرس بود هرکاری میکردم که حواسمو پرت کنم مگه میشدniniweblog.com

خلاصه بابایی و خاله فاطی رفتن دنبال کارای بستری .. یه ساعتی طول کشید

تا اینکه رفتیم قسمت زنان و زایمان که آماده عمل بشم .. البته اینم بگم که اول یه خورده گیر دادن به اینکه چون مورد اورژانسی نداری نمیتونیم اجازه عمل بهتون بدیم خلاصه یه شوکی هم بهم وارد کردن ولی خب با دکترم تماس گرفتن هرطوری بود دکترم تونست راضیشون کنهniniweblog.com

لباس عمل رو پوشیدم بهم سوند وصل کردن و بهمراه پرستار و خاله فاطی رفتیم سمت اتاق عمل .. قلب مامانی داشت از سینش میزد بیرون ..رنگم پریده بود طوریکه پرستار هم متوجه شد گفت چیه ترسیدی؟؟niniweblog.com

قبل از ورود به اتاق عمل ، دکتر بیهوشی ازم پرسید آخرین بار کی بیهوشی گرفتی؟ گفتم سه ماه پیش برا عمل آپاندیسم ..گفت خب پس بهتره بازم بیهوشی بگیریniniweblog.com

از یه طرف خوشحال بودم چون دیگه استرسم کم میشد چون تو اتاق عمل چیزی رو نمیدیدمniniweblog.com ولی از طرفی هم دوس داشتم بی حس بشم چراکه میگن بیهوشی بمرور باعث کم هوشی میشه ولی بالاخره باید حرف دکتر رو پذیرفت حتما اون صلاح کار رو بهتر میدونهniniweblog.com

بله ... مامانی ساعت 6 عصر رفت تو اتاق عمل و آماده شد که دخترگلش رو از دلش بیرون بیارن و بذارن تو بغلش   niniweblog.com

بعد از اینکه دکتر روانفر گل ( واقعا دوست داشتنیه) اومد یه احوالپرسی باهام کرد به ساعت نگاه کردم ساعت 18:30 بود که بعدش بیهوش شدم ..وقتی به هوش اومدم اولین نفری رو که دیدم مامانم بود و بجای اینکه حال دخترمو بپرسم اولین چیزی که بهش گفتم این بود که : دیدی آخرش بیهوشم کردن 

خیلی احساس درد نمیکردم .. فقط یادمه وقتی بردنم تو اتاق ، یکی از پرستارا گفت : " واااای عزیزم نگاه کن داره دستشو میخوره گشنشه " .. niniweblog.com تو دختر نازمو میگفتن .. اولین لحظه که دیدمت یه حس خیلی خوبی داشتم ..هرچند مواد بیهوشی نمیذاشت زیاد بهت توجه کنم آخه آدم تا دو روز کلا گیجه niniweblog.com

وقتی گذاشتنت کنار سینم یه دفه با حرص زیاد تند تند شروع کردی به مک زدن دریغ از اینکه ما نمیدونستیم دخملم سیر نمیشه و باید بهت شیرکمکی میدادیم و ندادیم niniweblog.com

در همین حین مامان جون زری (مامان بابایی) از راه رسید و شب تو بیمارستان پرستارم بود تا صبح که اون یکی مامان جون اومد ...

راستی بابایی هم که اونقد ذوق تو رو داره که شب تو بیمارستان بود و دزدکی اومد تو اتاق پیشمون .. ساعت یک شب بود که پرستارا بیرونش کردنniniweblog.com

اینم چنتا از عکسای اولین روز تولدت :

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان سمیرا
10 مرداد 94 14:42
زمینی شدن فرشته خانوم مبارک انشاالله همیشه در کنار هم شاد و خوشبخت باشید
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم همچنین شما
مامان نی نی
14 مرداد 94 17:02
ای خدا انگار همین دیروز بود آتاناز منم به دنیا اومد الان ماشالا 5 ماهش و تموم کرد مامانی خوشگل به پیج دختر منم سر بزنین شاید از خاطرات روزای اول به دنیا اومدنش خوشتون بیاد ممنونم عزیزم