قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

خونه خاله طاهر

1394/7/3 12:32
نویسنده : مامان مریم
765 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه عصر که رسیدیم خونه خاله طاهره ، خیلیها اونجا بودن و حسابی شلوغ پلوغ بود؛ خاله فاطی و مهدیس، زن دایی و امیرعباس، خاله طاهره و یلدا و علیرضا

همگی خوشحال بودن از دیدنمون خصوصا از دیدن تو عشقم...

شکلک های محدثه

ولی تنها بدی که داشت این بود که علیرضا خیلی شیطونی میکرد و همش با مهدیس دعواشون میشد و حسابی اعصاب هممونو بهم ریخته بودن این دوتا وروجک

همون شب اول همگی باهم رفتیم پارک و شام رو اونجا خوردیم.

فرداش ساعت ده صبح من و بابایی و خاله فاطی رفتیم بازار عبدل آباد .. مهدیس و تو هم مث دخترای خوب پیش خاله طاهره موندین تا ما بریم و برگردیم ..  خیلی خوب بود کلی خرید کردیم .. حدودای ساعت سه بود که خورد و خسته برگشتیم خونه ..خاله خیلی ازت راضیبود میگفت ماشالا چه دخمل ناز و آرومی داریtotalgifs.com bebes gif gif bebes07.gif

 

شبم همگی مهمون دایی روح اله بودیم بیرون .. خوش گذشت

روز سه شنبه صبح بعد از خوردن صبحونه همگی رفتیم سمت حرم شاه عبدالعظیم .. تو راه چنتا طلافروشی رو سر زدیم ..خواستم اون گوشوار حلقه ایتو عوض کنم اخه انگشتت میرفت توش و اذیت میشدی..بالاخره تونستیم اون گوشواره ای که مدنظرم بود رو برا دخملم بخرم ..تازه یهزنجیر ظریفم واسه قندعسلم خریدیم ..مبارکت باشه نفسم .. اینم عکسش :

 

بعدش رفتیم زیارت کردیم .. توی حرم بهت شیر دادم خوابت برد..

اینم پری گلی و یلدا جون و علیرضای شیطون بلا :

و حوالی ساعت یک بود که حسابی گشنمون شده بود..یه رستوران توی حرم بود رفتیم اونجا که ناهار بخوریم .. اینم چنتا از عکسای اونجا:

 

اینم سلفی یلدا خانوم و ما سه تا خواهر 

عصر که برگشتیم از همون راه رفتیم خونه دایی روح اله .. شام همگی اونجا بودیم .. واسه خواب آقایون رفتن خونه خاله طاهره و خانوما هم خونه دایی خوابیدن... وااااای که چقد اونشب علیرضا اذیت کرد

فردا صبح من و دخملم و یلدا جون زودتر از بقیه رفتیم خونه خاله..تو عزیزمو دادیم دست بابایی و با یلدا رفتیم استخر..ني ني شكلك

ظهر ساعت دو بود که خاله فاطی اینا رفتن راه آهن و ساعت سه و نیم حرکت کردن سمت شیراز ..
همینکه مهدیس رفت ، علیرضا انگار نه انگار اون پسر شیطون بود .. دیگه صداشو نشنیدیم ولی خدا خیرشون بده با مهدیس که باشه اصلا حرف حالیش نمیشد
امشب آخرین شبی بود که مهمون خاله اینا بودیم آخه فردا ساعت یک بلیط داریم .. بخاطر همینم واسه شام رفتیم پارک هنوز نیم ساعت نبود نشسته بودیم که یه دفه یه بارون شدید شروع به باریدن کرد ..4.gif اولش رفتیم زیر یه آلاچیق تا بلکه بارون کمتر بشه ولی دیدم کم که نمیشه داره شدید و شدیدترم میشه...دخترمم که خوابش میومد شروع کرد به گریه کردن
اوضاعی داشتیم ..مجبور شدیم عمو ایرج یکی کی ما رو زیر پتو میکرد و میبرد سمت ماشین .. تو هم با چشمای خواب آلود گریه میکردی .. بهت شیر دادم فورا خوابت بردniniweblog.com
اینم یه شب بیادماندنی شد .. ولی خدایی بارون خیلی خوبی بود ..
فردا ساعت دوازده ظهر بود که باروبندیلمونو بستیم رفتیم سمت راه آهن ... خیلی خوش گذشت .. تو این سفر تو دخمل نازمم خداروشکر اصلا اذیتم نکردی .. در ضمن یه سود خییلی خوبی که این سفر داشت این بود که ساعت خواب پرنیان تنظیم شد.. شبا ساعت یازده و نیم میخوابید تا صبح ساعت نه ... عالی شد
پسندها (5)

نظرات (3)

خاله مژگان
3 آبان 94 22:49
همیشه به گشت وگذار و تفریح زیارت قبول. گوشواره و زنجیر گل دختری هم مبارک
مامانی کوثــر و کهـرزاد
9 آبان 94 15:18
نی نی ما هم اومدددددددد
روح اله
14 بهمن 94 19:42
سلام دايي جان پرنیان. ایشالا بزرگ بشی دکتر شی خانوم شی
مامان مریم
پاسخ
به به سلام دایی .. خوشحالم کردی بهم سر زدی ممنونم همچنین داداش امیر گل