خبردار کردن خونواده ها
امروز عصر که بابایی از سرکار برگشت بهش گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم میخوام زنگ بزنم و بهشون بگم که یه نی نی ناز فسقلی تو دلمه
اولش بابایی قبول نکرد گفت بذار جنسیتشم معلوم بشه بعد بهشون بگیم ولی بعد از اینکه من اصرار کردم قبول کرد
فورا گوشی تلفن رو برداشتم اول از همه زنگ زدم به مامانم..وقتی بهش گفتم اصلا باورش نمیشد فکر میکرد شوخی میکنم آخه چندبار قبلا سرکارش گذاشته بودم خلاصه کلی قسم خوردم تا باورش شد و کلی هم خوشحااااااال
دومین نفری زنگ زدم خاله فاطی بود .. از همه بیشتر هم خاله فاطی شوق و ذوق اینو داشت که تو فسقلی مامانی بیایی تو دلم
خلاصه بهش زنگ زدم ( خونه پدرشوهرش بود) وقتی بهش گفتم شوکه شد گفت واقعا میگی؟؟؟؟؟؟؟ گفتم بلههههههه .. وای که چقد خوشحال شد و ذوق میکرد
و سومین نفر به مامان بابایی بود .. خونشون همه جمع بودن و موقعیت خوبی بود که عموها و عمه ماندانا از این جریان باخبر شن
خلاصه به مامان بابایی گفتم نمیدونی یه دفه چه غلغله ای اونجا بپا شد
اگه میدونستم اینقد خوشحال میشن خیلی زودتر از اینا بهشون میگفتم
هیچی دیگه اینجا بود که گوشی خونه و موبایلم پشت سرهم زنگ میخورد و به مامانی تبریک میگفتن
بله عزیزدلم .. حالا دیگه همه میدونن که یه نخودی ناز توی دل مامان مریم لونه کرده و قلبش مث گنجشک میزنه و روزبروز داره بزرگ و بزرگتر میشه