آخرین پست قبل از زایمان
سلام به دخمل گلی مامانی که فقط یک روز دیگه مونده که بیاد تو بغل مامانیش
باورم نمیشه .. فقط یک روزه دیگه انتظار تموم میشه ..
بله عزیزدلم شمارش معکوس ساعتها شروع شده که تو دختر نازم پا به این دنیا بذاری و دنیای من و بابایی بشی
راستی دو روز پیش بابایی بعد از دوماه که از مون دور بود برگشت پیشمون .. خیلی خوشحالم .. میدونم که تو هم بیشتر از من خوشحالی
دیروزم که مامان جون و آقاجون که رفته بودن تهران با قطار رسیدن شیراز که بیان و مقدمات اومدنتو آماده کنن .. صبح زود که رسیدن ایستگاه راه آهن بابایی رفت دنبالشون و باهم اومدن خونه خاله فاطی...
حالا دیگه جمعمون جمعه و گلمون که تو دختر ناناز مامانی باشی کمه ...
امروز آخرین روز زندگی دونفره من و باباییه .. دیگه از فردا به امیدخدا زندگی سه نفرمون شروع میشه .. بخاطر همین به بابایی گفتم بریم بیرون و از آخرین روز زندگی دونفرمون عکس بندازیم .. من و بابا و مهدیس شیطون باهم رفتیم کنار رودخونه ای که نزدیک خونه خاله فاطی بود کلی عکس انداختیم تا بماند در خاطره ها .. چنتا از عکسها رو میذارم که بعدها ببینی که اونموقع که تو شکم مامانی بودی چقد گنده بودی
این یکی از اون عکساست .. ببین تو توی دل مامانی بودی
راستی اینم بگم که این روزای پایانی خیییییییلی دارم اذیت میشم آخه تو عشقم خیلی رشد کردی و دیگه جات تو دلم نیست و همش فشار میاری که بیای بیرون..مخصوصا شبا اصلا خواب راحتی ندارم مدام این دست و اون دست میشم ولی خب اشکال نداره وقتی به بودنت فکر میکنم تمام دردها و سختیها از یادم میره
ایشالا که بسلامتی بدنیا بیای و به زندگیمون عطر و بوی تازه ای بدی
فعلا خدافظ ... میرم و با دخملم برمیگردم